خدایا با تو ام حواست کجاس؟؟؟!!!...

 

 

 

       سلام خوب همیشه! 

      مدتی در گیر و دار کودکی کودکانه از تو دور بودم می دانم دلخوری اما به دل خسته ام ببخش. 

      پس آشتی!باشه؟ 

      گاهی به آهی راهی طولانی می شود و آنقدر در این آه راه نور غرق می شویم که گویی نمی دانیم چرا آغازش کردیم. 

      عزیزم با تو فقط می توان گفت ناگفته های عمری که دیگران از او گریزانند.از خستگی هایم نمی گویم چون میدانی پس بشنو از بی تو بودنم! 

      هرگز آهم را نمیبخشم که اینگونه دورم کرد گویی از خویش و تو نبودم.آوارگی روحم را چه جوابی است جز هزاران سوال بی جواب. 

      تو از دور می دیدی اما من از نزدیک بریدم.دستان یارگونه ات را بر سرم بنواز. 

      ممنونم که دلت برایم سوخت و نگذاشتی بسوزم.راستی سوختم اما خاکستر نشدم.سوختم و ساختی من را... . 

      داستان همیشگی رفتن و ماندن و بودن پر از خستگی را می خواهم بشکنم. می خواهم از شعری نتی و شاید حتی سکوتی. از این حلقه ی تنگ و نفس گیر رهایی یابم. کمک می کنی؟  

       شک نمی کنم...بی تردید... 

       تو با منی هر جا برم... . 

       خدایا با تو ام حواست کجاس؟!.... .